انتظار واقعی فرج
پدری چهار فرزندش را گذاشت توی اتاق و گفت:اینجا رامرتب کنید تاوقتی من برگردم خودش هم رفت پشت پرده و از آنجا نگاه میکرد و میدید که هرکس چه کاری انجام میدهدو یادداشت میکرد تا بعد حساب و کتاب کند.
یکی از بچه ها که گیج بود یادش رفت و مشغول بازی شد...
دیگری که شرور بود شروع کرد خانه را بهم ریختن و دادو فریاد کردن که من نمیگذارم کسی اینجا را مرتب کند..ان یکی که خنگ تر بود ترسید و نشت وسط اتاق و شروع کرد گریه کردن که پدر بیا ببین این نمیذاره اتاقو مرتب کنم ....
اما اونیکه زرنگ تر بود نگاه کرد و سایه اقاشُ پشت پرده دید تند تند همه جارو مرتب میکرد میدونست اقاش داره میبینه هی نگاه میکرد سمت پرده و میخندید دلش تنگ هم نمیشد می دونست که اقاش همین جاست گاهی تو دلش میگفت اگه یه دقیقه دیر بیاد من باز هم کار های بهتری انجام میدم....
شرور که نیستی الحمدلله.گیج و خنگ هم نباش. نگاه کن پشت پرده سایه اقا رو ببین...کارای خوب بکن خونه دلت رو مرتب کن تا اقا بیاد