👧دختـــــــــر لبخند خـداست👧

«اللهم نشکو الیک غیبت ولینا»

👧دختـــــــــر لبخند خـداست👧

«اللهم نشکو الیک غیبت ولینا»

👧دختـــــــــر لبخند خـداست👧

خدای من
• این روزها بیشتر حواست به من باشد
• می گویند بزرگترین شکست از دست دادن ایمان است.
• حواست باشد من شکست نخورم
• من هنوزهم تورا به نام <قاضی الحاجات>می خوانم
• خدای خوب من....برای دلم امن یجیب بخوان


الهی و ربی من لی غیرک..
خدایا جز تو کسی رو ندارم


اَللّهُمَ عَجّل ولیکَ الفَرَج




حداقل روزی یک صفحه قرآن برای دل خودت بخوان!!!
خداوندا در این راه همراهم باش همچون همیشه!

زن پارچه باف و پرنده

Tuesday, 10 Shahrivar 1394، 11:14 AM

زن پارچه باف و پرنده
زنى به حضور حضرت داوود آمد و گفت :
اى پیامبر خدا ، پروردگار تو ظالم است یا عادل؟
حضرت داوود فرمود: خداوند عادلى است که هرگز ظلم نمى کند.

سپس فرمود: مگر چه حادثه اى براى تو رخ داده است که این سؤال را مى کنى؟
زن گفت : من بیوه زن هستم و سه دختر دارم ، با دستم، ریسندگى مى کنم. دیروز شالِ بافته خود را در میان پارچه اى گذاشته بودم و به طرف بازار مى بردم، تا بفروشم، و با پول آن غذاى کودکانم را تهیه سازم. ناگهان پرنده اى آمد و آن پارچه را از دستم ربود و برد. و تـهیـدست و محزون ماندم و چیزى ندارم که معاش کودکانم را تامین نمایم!

هنوز سخن زن تمام نشده بود، ناگهان (حتما بخون خیلیییییییییی جالبه)در خانه حضرت داوود را زدند، حضرت اجازه وارد شدن به خانه را داد ...
ده نفر تاجر به حضور حضرت داوود آمدند، و هر کدام صد دینار (جمعا هزار دینار) نزد آن حضرت گذاردند و عرض کردند:
این پولها را به مستحقش بدهید.

حضرت داوود از آن ها پرسید: علت این که شما دست جمعى این مبلغ را به اینجا آورده اید چیست ؟

عرض کردند : ما سوار کشتى بودیم ، طوفانى برخاست. کشتى آسیب دید، و نزدیک بود غرق گردد و همه ما به هلاکت برسیم. ناگهان پرنده اى دیدیم ، پارچه سرخ بسته ای سوى ما انداخت. آن را گشودیم و در آن شال بافته ای دیدیم. به وسیله آن موردِ آسیب دیده کشتى را محکم بستیم و کشتى بى خطر گردید و سپس طوفان آرام شد و به ساحل رسیدیم. و ما هنگام خطر نذر کردیم که اگر نجات یابیم هر کدام صد دینار بپردازیم ، و اکنون این مبلغ را که هزار دینار از ده نفر ما است به حضورتان آورده ایم، تا هر که را بخواهى به او صدقه بدهی ...

حضرت داوود به زن نگاه کرد و به او فرمود:
پروردگار تو در دریا براى تو هدیه مى فرستد، ولى تو او را ظالم مى خوانى ؟!
سپس ‍ هزار دینار را به آن زن داد و فرمود:
این پول را در تامین معاش کودکانت مصرف کن... خداوند به حال و روزگار تو آگاهتر از دیگران است...




موافقین ۰ مخالفین ۰ 94/06/10
دختــــری از تبــار فاطمه

نظرات  (۲)

10 Shahrivar 94 ، 11:19 مهدی مهدوی
سلام
یه سوال داشتم:آیا شما هم یکی از دنبال کنندگان وبلاگم هستید؟
ممنون میشم اگه تو وبلاگم جواب بدید.
10 Shahrivar 94 ، 11:38 ابوالفضل مهدوی فر
سلام
داستان زیبا و عبرت آمیزی بود.
به وبلاگ من هم یه سری بزن:
کافه کتاب
اگر با تبادل لینک موافقید بهم خبر بدید.
پاسخ:
ممنون از حضورتون.چشم

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی